۵ مطلب با موضوع «روزهای پُر نسیم» ثبت شده است

اولین تجربه ی کوهنوردی

دیروز من برای اولین بار با گروه کوهنوردی رفتم کوه. شب قبلش که از ذوق چشم رو هم نذاشته بودم . صبح

ساعت 5 هم حرکت بود . قضیه اینطور شد که :

صبح ساعت 4 من و بابا رفتیم سمت قرارگاهی که قرار بود از اونجا حرکت کنیم . بابا منو رسوند و خودش 

برگشت . وقتی بچه ها رسیدن ، من احساس غریبی میکردم . چون همشون خیلی صمیمی بودن ولی من

هیچکدومشونو نمیشناختم . خلاصه ماشین حرکت کرد. یکم باهم شوخی کردیم خندیدیم ولی باز یخ من باز 

نشد . بعد از یه سفر جاده ای 2ونیم ساعته رسیدیم به منطقه ی لیقوان . جایی که قرار بود به "آغ داغ" صعود

کنیم . یه گروه 8 نفره بودیم که از دل چمنزار ها و مزرعه ها گذشتیم و شیب های کم ارتفاع رو رد کردیم . 

ولی قرار شد صعود نکنیم چون بچه ها هفته ی پیش دماوند بودن و میخواستن استراحت کنن . بخاطر همین 

از مراتع و دشت ها گذشتیم . از طبیعت هر چی بگم کمه . آفتاب ملایم ، هوای تمیز و خنک ، چمنزار های 

سبز سبز ، درختای بلند ... چیزایی بودن که قبلا نظیرشونو جایی ندیده بودم . یه ساعت اول رو خیلی با

ملاحظه و رسمی با اعضا حرف میزدم . تا جایی که رسیدیم به بغل چشمه . اونجا هشت نفری اتراق کردیم 

گفتیم و خندیدیم و بعد از یه چرت حسابی ، آب بازی کردیم . 

این آب بازی باعث شد که من کاملا یخم باز بشه و حسابی با بچه ها گرم بگیرم . که البته بنظرم یکم زیاده 

روی شد ولی باز تجربه ی خوبی بود . 

بعدش سوار اتوبوس شدیم و تو راه برگشت کلی خندیدیم . تیکه هایی که سعید مینداخت ، سربه سر 

گذاشتن های آنار ، تشویق های فروزان ، حمایت های زهرا، مهربونی های نیلوفر ، نق های ربابه ، 

گوشه گیری احسان و کل کل با مجتبی چیزایی هستن که یادم نمیرن . واقعا به یاد موندنی بود . درسته 

من انتظار صعود به قله داشتم ... ولی خب نه کفشام این اجازه رو میداد ، نه صعود به قله انقدر بیاد موندنی

میشد . به قول بچه های گروه انقدر مه لن مخ کردیم که الان بدنمون گرفته مثل صعود به دماوند :))

آدمهای مثبت توی زندگی

چند وقتیه پست نذاشتم . همه ی مطالب تلنبار شدن توی مغزم و هر لحظه دارن از لب و لوچش میریزن بیرون . 

امروز دوست دارم راجع به آدمای مثبت بنویسم . آدمای مثبتی که وارد زندگیم شدن و باعث شدن استانداردهای

واقعی خودم که تو گوشه کنار مغزم مخفی شده بودن و میترسیدن خودشون رو نشون بدن ، یهو ظهور کنن شایدبرای توی خواننده ، این استاندارد ها احمقانه باشه ، ولی برای من نویسنده این طور نیست . 

اگه بخام رک باشم ، من آدم بلند پروازیم . آدمی که رویاهاش هیچ سقفی نداره و وقتی بهشون فکر میکنه، ساعت ها برای رسیدن به اونا دنبال راه و روش میگرده و خواب شبانه براش حروم میشه . وقتی یه راهی پیدا کرد ، بلند -  میشه و با تمام قوا به سمت هدفش میدوعه . از نفس هم نمیفته . 

حالا شما تصور کنین یه همچین آدمی رو توی حصار بزارن . فکرش رو محدود به شرایط خاصی بکنن . چه اتفاقی واسه همچین آدمی میفته ؟ بله درسته . اون آدم کم کم میمیره و یکی که اصلا شبیهش نیست از درونش متولد میشه . یکی که برخلاف اون آدم قبلی ، هیجان نداره . سختی های زندگی سلاخیش کردن و همینجوری داره ادامه میده تا اگه شد به یه جایی برسه . طبیعیه این آدم اصلا به فکر خودش نباشه ، به روحش غذا نده و نفهمه بیست ساله بودن "یعنی چی ؟؟؟؟" . طبیعیه این آدم به حصار هایی که دور خودش کشیده فکر کنه و رویاهاش نتونن تا بالاتر از سقف اتاقش برن . 

میدونم الان خیلیا میان میگن که آره آدم تا خودش نخاد محدود نمیشه و این حرفا . نه . این بحثا نیست . آدم خیلی تاثیر پذیره . مخصوصا اگه از سن کم ، بدون اینکه هیچ ایدئولوژی راجع به زندگی داشته باشه ، توسط کسایی احاطه بشه که رویا هاشو می بلعن . مخصوصا اگه یه چشم بند جنسیت بهش بزنن و بگن تو ساخته شدی واسه این کار چون تو زنی !!! باید تو این چارچوب حرکت کنی .

خب بگذریم ، حتی اگه شما با نظر من موافق نیستین ، من بشدت با نظر خودم موافقم . چون تو زندگی من صادقه . سه سال آدمهای اطرافم ، کسایی بودن که رویاهامو محدود کردن . اطرافم کسایی بودن که نقش تیپیکال رو برای یه زن در نظر گرفته بودن و با همون ادامه میدادن . اما امسال قضیه فرق کرد . 

تو اتاق جدیدم ، با دختری آشنا شدم که اسمش آرزو بود . لاغر اندام ، قد بلند و اهل مطالعه .بنظر بقیه ی دوستام ، این آدم زیاد نرمال نبود . راست هم میگفتن چون واقعا نبود . اون آدم یه آدم خیلی بزرگ بود . که تونسته بود به محدودیت های مغزش غلبه کنه . سختی های زیادی تو زندگیش داشت ولی همش باعث شده بود که اون قوی تر و قوی تر بشه . درسته یه جاهایی با عقایدش موافق نبودم . ولی بهم یاد داد که زندگی میتونه بعد های دیگه ای هم داشته باشه که با "کتاب خوندن به دست میاد" . 

از آرزو که بگذریم ، میرسیم به بهار . بهار یه دختر سبزه ی ریزه میزه اس . اهل دیار اصفهان . تو این یکسالی که باهاش هم اتاقی بودم ، بهترین سنگ صبور بود . کسیکه با همه ی دیوونه بازی های من همراه شد ، پا به پای من غصه خورد و استرس کشید . با انگیزه درس خوند و همراهم شد ، و حرف های آروم و منطقیش مثل آبی روی آتیش درونم ، آرومم کرد . اون بهم یاد داد که باید کسی رو دوست داشت که ارزش دوست داشتن داره . کسی که لایق عشق یه دختر باشه و بهش احترام بذاره . 

بهار اومد و تو زندگی من موندگار شد . ولی من با یه آدم فوق العاده ی دیگه هم آشنا شدم و اون اسمش الهه بود . یه دختر قد کوتاه بور . اهل خطه ی سبز شمال . الهه رو من تو بحث انتخابات شناختم . موقعی که میرفتم اتاق دوستم " حدیث" تا متقاعدش کنم به روحانی رای بده شناختمش :))

سمت و سوی فکریمون خیلی باهم یکی بود . الهه اولین آدمی بود که اون استاندارد های قایم شده تو مغزم رو بیدار میکرد و به سمت ظهور میکشوند . حرف های ما ، فکر های ما کاملا توسط همدیگه دریافت و فهمیده میشد کامــــــــــــــــلا !!! دوستی من با الهه همینقدر عجیب بود که دریافت سیگنال از یه سیاره ی دیگه . مدتها بود که هیچ کس رو انقدر درک نکرده بودم و هیچ کس انقدر منو درک نکرده بود . مدتها بود توی نقش تیپیکالم گندیده بودم . الهه که اومد ، دستم رو از منجلاب بیرون آوردم و با چشمای نگران به دنیای دورو برم نگاه کردم . دیوونه بازی هامون ، خندیدن های نصف شبی ، فیلم هایی که دیدیم ، ماساژهایی که ساعت 12 شب شروع میشد و تا یک ، نوبتی ادامه پیدا میکرد . و درد دل هایی که از بعد از طهر امتحانات شروع میشد و هنوز تو سکوت خوابگاه و ساعت 2 نمیتونست تموم بشه !!! دردهایی که الهه تو زندگیش تحمل کرده بود باعث میشد من از خودم و ناامیدی هام خجالت بکشم . از اینکه ناشکری میکنم خجالت بکشم و برای ادامه دادن زندگیم به یه روش بهتر و اونجوری که خودم دلم میخاد ، بیشتر مصممم بشم . 


هووووووووووووف خیلی زیاد حرف زدم ... همش تو این مدت که نبودم تو ذهنم بود. 

خالی شد 

:)

فادر ایز لاولی

پدرم بی شک یکی از دوست داشتنی ترین های منه . امروز سر یه موضوعی باهم بحث کردیم

و من یکم خیره سری کردم . حرف هام منطقی بود ولی بابا کوتاه نمیومد . ازونجایی که بابام یکم

کینه شتریه ، فکر کردم شاید این قهر کوچولو دامنه پیدا کنه . امروز رفته بودم افطار خونه ی آنام

که بابا اومد دنبالم ، باهم رفتیم پارک ، بعدش برام از همون بستنیایی که خیلی دوس دارم خرید.

بعدشم عادی حرف زدیم . 

امیدورام اخلاقم یکم لطیف تر بشه :)

چند وقتیه خانوم شدم !

این روزا دلم میخواد برم کلاس خیاطی و خیاطی یاد بگیرم . وقتی یه لباس خوشگل میبینم میگم ای کاش خودم 
بلد بودم و میدوختمش ! پیرهنای رنگاوارنگ دلم میخواد . از همونا که رنگ ملایم دارن با گل های ریز و برگ هــای
کوچولو ! دلم میخواد برم خرید کنم و بیام سرگاز  . یه عطر و بویی راه بندازم مثل همون موقع که مامان دلش آبـــ
میشد . بعد برم به گلای تو بالکن آب بدم . بعد از ظهر که شد پرده اتاقو بکشم ، درو قفل کنم و برم هواخوری .این
روزا دلم میخواد با نشاط زندگی کنم . لباس های رنگی بپوشم و حسابی بخودم برسم . من اینطور آدمی نبودم 
قبلا بیشتر دوست داشتم درس بخونم ، نت گردی کنم و بخوابم . حال کار های خانومانه رو نداشتم . فکر کنـــــم 
هوای بهار هورمونارو دسکاری میکنه ! یا شایدم واقعا خانوم شدم ! 

+ این عکسم با حال و هوای الانم ساخت!


خوش آمدی بیست سالگی جان

الان دقیقا شدم بیست ساله . و من چقدر عاشق بیست ساله شدنم بودم . خیلی دوست 

داشتم این روز برسه و ببینم چه شکلی شدم :) امروز کلاس زبان داشتم . قرار بود کوئیــــز

بگیرم و چند صفحه ای هم کار کنیم . ولی رفتم دیدم بچه ها تدارکاتی برای تولد بنده  دیدن

که من در پوست خودم نگنجیدم ! البته جالبش اینجاست که تولد من  و یکی از زبان آموز ها 

دقیقا تو یه روزه و این باعث شد شور و هیجان بیشتری به این بیست سالگی  اضافه  بشه

حداقل چند ساعتی از تنش همون کار لعنتی اومدم بیرون و از زندگیم لذت بردم . اینم از مـا

که پشت دوربینیم و داریم این عکس رو برای شما میگیریم :)

اینجا هم که آرزو کردیم و شمع فوت کردیم