۷ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

هیچ چی بی دلیل نیست !

بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگی آدم میفته که آدم اون لحظه متوجه اش نیست . منظور من اتفاق های گنده

 نیس اتفاقایی مثل دیدن یه نفر که حتی نمیشناسیش ، شنیدن یه خبر که اهمیت زیادی نداره ، یاد گرفتن یه 

چیز که خب لازم نیس یاد بگیری ! 

من به این نتیجه رسیدم که تو زندگی من این اتفاقا بی دلیل نمیفتن . من سعی میکنم با دقت بیشتری به دنیای 

اطرافم نگاه کنم . یادم باشه #هیچی_بی دلیل_ نیست

این فکر رو از وقتی تو خودم تقویت کردم که قانون رزونانس رو شنیدم :

قانون رزونانس میگه دنیا از مولکول ها تشکیل شده که کنار هم دارن میلرزن . این ارتعاشات منبعش انرژیه . وخب

روح انسان هم طبق آزمایشاتی که انجام شده ماهیتی مثل انرژی داره و حتی قوی تر . روح ما به هر چی گرایش

داشته باشه ، همون انرژی رو به محیط متصاعد میکنه . انرژی متصاعد شده به مولکول ها انتقال پیدا میکنه و با

قانون رزونانس تو کائنات می چرخه . اینطوریه که اگه مثلا شما "پاریس لاور " باشین ، روحتون فرکانسشو 

میفرسته و پاریس دریافتش میکنه و مولکول هاش به شما انرژی رو که فرستادین رو برمیگردونن . اینجوریه که 

خیلی اتفاقی پوستر پاریس رو میبینید و می خرید . یا خیلی اتفاقی دوستتون کادویی میاره که روش علامت 

برج ایفله یا حتی تلویزیون رو که روشن میکنید دارن از پاریس میگن ! 

اگه فرکانس هاتون خیلی شدید باشن و بخت با شما یار باشه ، یه روز پاریس جایی میشه که توش قدم 

میزارین . پس بهتر نیست فرکانس خوب بفرستیم ؟؟؟ فرکانس بد نفرستیم . نفوس بد نزنیم . با در نظر 

گرفتن همه ی بدی های دنیا ، به احتمالات خوب هم فکر کنیم . 

همین :)

گربه آزاری

مرداد تولد پدرمه و من میخواستم براش یه کمربند جدید کادو بخرم . با اینکه پولم ته کشیده و هر چی داشتم رو قرار بود بزارم واسه کادوی بابام ، بازم برام نوش بود . ولی امروز رفتاری از بابام دیدم که منصرف شدم . راستش بیان کردنش یکم برام سخته . تو خونه ی ما زیاد خشونت دیده نمی شه . ته ته اش یه جر و بحثه . ولی امروز قضیه فرق داشت . بابام به شدت از گربه بدش میاد . این اواخر هم یکم بی پولی و نبودن مستاجر واسه اجاره ی یه واحد از آپارتمان ، حسابی کلافش کرده . من کاملا میفهممش ولی حرکت امروزش اصلا برام هضم نشد . 

قضیه اینطوره که جدیدا یه گربه ی بی سرپناه به ما پناه آورده . خیلی لاغره . به مراقبت و غذا نیاز داره . من همیشه وقتی غذامون اضافه میاد یه مقداریشو میبرم میدم بهش . اسمشو گذاشتم سیما . سیما خیلی مودبه و اصلا داخل خونه نمیاد . تو بالکن میشینه و انقد میو میو میکنه تا برم و بهش غذا بدم . امروز هم طبق معمول میومیو کرد و من ته مونده ی عذای ناهار رو بردم دادم بهش . کم کم داشت بهم نزدیک میشد و انگشتام رو موهاش سر میخوردن که بابا از در حیاط سر رسید . همینجوری یه چن لحظه با غیط بهم خیره شد و در کمال ناباوری کمربندشو باز کرد و هجوم آورد سمت منو سیما . سیما که فرار کرد . منم پاشدم گفتم شاید میخواسته سیما رو فراری بده . دیدم نه واقعا داره با کمربندش میاد سمت من . پاهام لرزید و گریه کردم . اگه مامان جلو نیومده بود یه کتک حسابی خورده بودم . 

خلاصه دلیل رفتار امروز بابام رو نمی دونم . ولی واقعا هنوز تو شکم . رفتم دسشویی و یه دل سیر گریه کردم . الانم حاضر نیستم برم بشینم پیششون و تو اتاقم هستم . از تصمیمم واسه خریدن کادوی کمربند کاملا منصرف شدم . چون اگه یبار دیگه تصمیم بگیره اینجوری به سمتم هجوم بیاره ، کمربند کهنه قطعا دردش کمتر خواهد بود.

آدمهای مثبت توی زندگی

چند وقتیه پست نذاشتم . همه ی مطالب تلنبار شدن توی مغزم و هر لحظه دارن از لب و لوچش میریزن بیرون . 

امروز دوست دارم راجع به آدمای مثبت بنویسم . آدمای مثبتی که وارد زندگیم شدن و باعث شدن استانداردهای

واقعی خودم که تو گوشه کنار مغزم مخفی شده بودن و میترسیدن خودشون رو نشون بدن ، یهو ظهور کنن شایدبرای توی خواننده ، این استاندارد ها احمقانه باشه ، ولی برای من نویسنده این طور نیست . 

اگه بخام رک باشم ، من آدم بلند پروازیم . آدمی که رویاهاش هیچ سقفی نداره و وقتی بهشون فکر میکنه، ساعت ها برای رسیدن به اونا دنبال راه و روش میگرده و خواب شبانه براش حروم میشه . وقتی یه راهی پیدا کرد ، بلند -  میشه و با تمام قوا به سمت هدفش میدوعه . از نفس هم نمیفته . 

حالا شما تصور کنین یه همچین آدمی رو توی حصار بزارن . فکرش رو محدود به شرایط خاصی بکنن . چه اتفاقی واسه همچین آدمی میفته ؟ بله درسته . اون آدم کم کم میمیره و یکی که اصلا شبیهش نیست از درونش متولد میشه . یکی که برخلاف اون آدم قبلی ، هیجان نداره . سختی های زندگی سلاخیش کردن و همینجوری داره ادامه میده تا اگه شد به یه جایی برسه . طبیعیه این آدم اصلا به فکر خودش نباشه ، به روحش غذا نده و نفهمه بیست ساله بودن "یعنی چی ؟؟؟؟" . طبیعیه این آدم به حصار هایی که دور خودش کشیده فکر کنه و رویاهاش نتونن تا بالاتر از سقف اتاقش برن . 

میدونم الان خیلیا میان میگن که آره آدم تا خودش نخاد محدود نمیشه و این حرفا . نه . این بحثا نیست . آدم خیلی تاثیر پذیره . مخصوصا اگه از سن کم ، بدون اینکه هیچ ایدئولوژی راجع به زندگی داشته باشه ، توسط کسایی احاطه بشه که رویا هاشو می بلعن . مخصوصا اگه یه چشم بند جنسیت بهش بزنن و بگن تو ساخته شدی واسه این کار چون تو زنی !!! باید تو این چارچوب حرکت کنی .

خب بگذریم ، حتی اگه شما با نظر من موافق نیستین ، من بشدت با نظر خودم موافقم . چون تو زندگی من صادقه . سه سال آدمهای اطرافم ، کسایی بودن که رویاهامو محدود کردن . اطرافم کسایی بودن که نقش تیپیکال رو برای یه زن در نظر گرفته بودن و با همون ادامه میدادن . اما امسال قضیه فرق کرد . 

تو اتاق جدیدم ، با دختری آشنا شدم که اسمش آرزو بود . لاغر اندام ، قد بلند و اهل مطالعه .بنظر بقیه ی دوستام ، این آدم زیاد نرمال نبود . راست هم میگفتن چون واقعا نبود . اون آدم یه آدم خیلی بزرگ بود . که تونسته بود به محدودیت های مغزش غلبه کنه . سختی های زیادی تو زندگیش داشت ولی همش باعث شده بود که اون قوی تر و قوی تر بشه . درسته یه جاهایی با عقایدش موافق نبودم . ولی بهم یاد داد که زندگی میتونه بعد های دیگه ای هم داشته باشه که با "کتاب خوندن به دست میاد" . 

از آرزو که بگذریم ، میرسیم به بهار . بهار یه دختر سبزه ی ریزه میزه اس . اهل دیار اصفهان . تو این یکسالی که باهاش هم اتاقی بودم ، بهترین سنگ صبور بود . کسیکه با همه ی دیوونه بازی های من همراه شد ، پا به پای من غصه خورد و استرس کشید . با انگیزه درس خوند و همراهم شد ، و حرف های آروم و منطقیش مثل آبی روی آتیش درونم ، آرومم کرد . اون بهم یاد داد که باید کسی رو دوست داشت که ارزش دوست داشتن داره . کسی که لایق عشق یه دختر باشه و بهش احترام بذاره . 

بهار اومد و تو زندگی من موندگار شد . ولی من با یه آدم فوق العاده ی دیگه هم آشنا شدم و اون اسمش الهه بود . یه دختر قد کوتاه بور . اهل خطه ی سبز شمال . الهه رو من تو بحث انتخابات شناختم . موقعی که میرفتم اتاق دوستم " حدیث" تا متقاعدش کنم به روحانی رای بده شناختمش :))

سمت و سوی فکریمون خیلی باهم یکی بود . الهه اولین آدمی بود که اون استاندارد های قایم شده تو مغزم رو بیدار میکرد و به سمت ظهور میکشوند . حرف های ما ، فکر های ما کاملا توسط همدیگه دریافت و فهمیده میشد کامــــــــــــــــلا !!! دوستی من با الهه همینقدر عجیب بود که دریافت سیگنال از یه سیاره ی دیگه . مدتها بود که هیچ کس رو انقدر درک نکرده بودم و هیچ کس انقدر منو درک نکرده بود . مدتها بود توی نقش تیپیکالم گندیده بودم . الهه که اومد ، دستم رو از منجلاب بیرون آوردم و با چشمای نگران به دنیای دورو برم نگاه کردم . دیوونه بازی هامون ، خندیدن های نصف شبی ، فیلم هایی که دیدیم ، ماساژهایی که ساعت 12 شب شروع میشد و تا یک ، نوبتی ادامه پیدا میکرد . و درد دل هایی که از بعد از طهر امتحانات شروع میشد و هنوز تو سکوت خوابگاه و ساعت 2 نمیتونست تموم بشه !!! دردهایی که الهه تو زندگیش تحمل کرده بود باعث میشد من از خودم و ناامیدی هام خجالت بکشم . از اینکه ناشکری میکنم خجالت بکشم و برای ادامه دادن زندگیم به یه روش بهتر و اونجوری که خودم دلم میخاد ، بیشتر مصممم بشم . 


هووووووووووووف خیلی زیاد حرف زدم ... همش تو این مدت که نبودم تو ذهنم بود. 

خالی شد 

:)

مثل مامان و بابا

  • جودی آبوت
  • يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶
  • ۱۴:۳۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ینی وقتشه که منم کمی شاد باشم ؟؟؟

نمیدونم چم شده . چن شب بود نمیتونستم بخابم . امشب هم علاوه بر اون قلبم به شدت داره میزنه . بی جهت خوشحالم و احساس خوشبختی میکنم . از اون حال های خوبی که باهاش قادرم کوه رو هم جابجا کنم . دعا کنین برام تو ذوقم نخوره :) 

دعا کنین همه چی عاقلانهو همونجوری که صلاح خداست پیش بره :) 

دعا کنین دل من احمق نباشه :)

واسه امتحاناتمم دعا کنین :) 

راستی این پستو از گوشی میزارم شاید زیاد مرتب در نیاد

بزن و بکوب نصف شب

سلام 

بعد از یازده روز یکی از نمره ها اومد و حدس بزنین من چند شدم ؟؟؟؟

بیسسسسسست :)))

و الان با هم اتاقیم داریم به آهنگ ترکی "تولاما گلین " میرقصیم . 

اینجا قزوین ، ساعت 1:48 دقیقه ی بامداد ^_^

جوراب سوراخ

آموزشگاهمون عوض شده و تو جدیده باید کفشامونو درآریم بریم تو  . دیروز رفتم کلاس و با همه 

دیسیپلینی که تظاهر به داشتنش میکردم ، چشمم به جوراب سوراخم افتاد که انگشت بزرگه پام

ازونجا به زبان آموزا سلام میداد . خجالت زده شدم  . ولی با زبان آموزام همگی زدیم زیر خنده :)