۵ مطلب با موضوع «روزهای ابری» ثبت شده است

حق با منه یا تو ؟

گاهی پیش میاد که احساس میکنم دنیا یه طرفه و من یه طرف . خیلی تنها و بی کس میشم . احساس 

میکنم بهم ظلم شده . حتی  گاها فکر میکنم کسی به فکرم نیست   و دوسم نداره .   این احساســـای 

مزخرف نمیدونم فقط برای من پیش میاد ، یا اینکه همه تجربش میکنن. این وضعیت وقتی بدتر میشه  که 

تموم این احساسا از طرف نزدیک ترین و عزیز ترین آدم هات بهت القا بشن . 

خوابیدن تو چنین شبایی برای من خیلی سخته . چون یه حس سردرگم دارم . همیشه همین بوده . همش

به این فکر میکنم که کجای کار اشتباه بوده . چرا اینطوری شده ؟؟؟ولی آخرش به نتیجه ای نمیرسم . 

آدما خیلی وقت ها نمیتونن هم رو درک کنن . هر کی تو وجود خودش حق رو به خودش میده . بخاطر همینم

فکر میکنم چیزی به نام "حق" وجود نداره . یا اگه داشته باشه نسبیه . 

کاش ما آدما موقع تولد ، یه همزاد یا یه موجود مختص به خودمونم با خودمون به این دنیا میاوردیم . یه موجود 

که تو تنهایی هامون دلداریمون میداد ، شبا باهامون قدم میزد و باهامون میومد خرید . 

یه موجود که مهربونی یه خواهر رو داشت ولی حسادتش رو نه ؛

امنیت یه برادر رو داشت ولی زورگوییش رو نه ؛ 

صمیمیت و رازداری یه دوست رو داشت ولی دوریش رو نه ؛

کاشکی همچین موجودی بود :(( 

صادق نیستیم

ما آدمها هم دنیای عجیبی داریم . توی ترانه هامون از عشق میخونیم ولی توی رابطه هامون صادق نیستیم . 

ما آدمها می ترسیم از گفتن احساسات واقعیمون . از گفتن نیاز هامون . بخاطر همین هم توی رابطه ها تبدیل

به بازیگری شدیم که براحتی میتونه نقش های مختلف رو بازی کنه . 

یکی از تنهایی فرار میکنه ، تو رابطه نقش یه آدم مظلوم و زخم خورده رو بازی میکنه تا ولش نکنن . 

یکی نیاز جنسی داره ، نقش یه دوست روشنفکر رو بازی میکنه که انگشت ملامت بسمتش نگیرن . 

یکی به پول ،مقام ، دانش تو نیاز داره ، نقش یه عاشق رو بازی میکنه تا تو اونا رو ازش دریغ نکنی !

باور کنین زندگی انقدرا هم شوی جالبی نیست که بابتش نقش های خودمون رو کنار بزاریم و نقش هایی که

اصلا به ما ارتباطی ندارن رو بازی کنیم . پس کی خودمون باشیم  ؟؟؟

و این قسمتش رو برای خواننده های خانم و خودم مینوسیم :

آهای دختر خانم! بقول دوستان ، زیباییی تو توی دست نیافتنی بودنته ... تا آدمتو نشناختی خودتو ، احساستو

خنده هاتو ، حراج نکن . چون یه لحظه ی مزخرفی هست ، که متوجه میشی تموم لحظه هایی که با تمام 

وجود فکر میکردی واقعین ، رنگ میبازن و یهو جلو چشات فرو میریزن . من یه دخترم و اینو خیلی خوب میدونم

گربه آزاری

مرداد تولد پدرمه و من میخواستم براش یه کمربند جدید کادو بخرم . با اینکه پولم ته کشیده و هر چی داشتم رو قرار بود بزارم واسه کادوی بابام ، بازم برام نوش بود . ولی امروز رفتاری از بابام دیدم که منصرف شدم . راستش بیان کردنش یکم برام سخته . تو خونه ی ما زیاد خشونت دیده نمی شه . ته ته اش یه جر و بحثه . ولی امروز قضیه فرق داشت . بابام به شدت از گربه بدش میاد . این اواخر هم یکم بی پولی و نبودن مستاجر واسه اجاره ی یه واحد از آپارتمان ، حسابی کلافش کرده . من کاملا میفهممش ولی حرکت امروزش اصلا برام هضم نشد . 

قضیه اینطوره که جدیدا یه گربه ی بی سرپناه به ما پناه آورده . خیلی لاغره . به مراقبت و غذا نیاز داره . من همیشه وقتی غذامون اضافه میاد یه مقداریشو میبرم میدم بهش . اسمشو گذاشتم سیما . سیما خیلی مودبه و اصلا داخل خونه نمیاد . تو بالکن میشینه و انقد میو میو میکنه تا برم و بهش غذا بدم . امروز هم طبق معمول میومیو کرد و من ته مونده ی عذای ناهار رو بردم دادم بهش . کم کم داشت بهم نزدیک میشد و انگشتام رو موهاش سر میخوردن که بابا از در حیاط سر رسید . همینجوری یه چن لحظه با غیط بهم خیره شد و در کمال ناباوری کمربندشو باز کرد و هجوم آورد سمت منو سیما . سیما که فرار کرد . منم پاشدم گفتم شاید میخواسته سیما رو فراری بده . دیدم نه واقعا داره با کمربندش میاد سمت من . پاهام لرزید و گریه کردم . اگه مامان جلو نیومده بود یه کتک حسابی خورده بودم . 

خلاصه دلیل رفتار امروز بابام رو نمی دونم . ولی واقعا هنوز تو شکم . رفتم دسشویی و یه دل سیر گریه کردم . الانم حاضر نیستم برم بشینم پیششون و تو اتاقم هستم . از تصمیمم واسه خریدن کادوی کمربند کاملا منصرف شدم . چون اگه یبار دیگه تصمیم بگیره اینجوری به سمتم هجوم بیاره ، کمربند کهنه قطعا دردش کمتر خواهد بود.

بعضی آدما خاله زنک تر از اونین که فکرشو میکنن !

وقتی تو یه جمع یه بحثی پیش میاد و من تنها میمونم  ، خیلی احساس مزخرفی بهم دست میده. وقتی 
دوستای هم اتاقی و هم کلاسی مدام بهم تو ظاهر و باطن میگن خرخون ،خیلی ناراحت میشم . ولــــی 
همیشه سعی میکنم خودمو محکم نشون بدم . همیشه سعی میکـنم به ه درسخون بودنم و نمره هایی
 که میگیرم افتخار کنم . ولی هیچوقت تو درونم از این حالـــــت خوشحال نیستم . خیلی احساس تنهایی
 بده . اینکه تو هر جمعی کنار گذاشته بشی بده.هم بده و هم ترسناکه. نبودن یه حامی خوب تو محیط 
خوابگاه و دانشگاه قشنـــــگ برام احساس میشه. از پریروز باز احساس میکنم یه چیزی درونم شکسته . 
بخاطر همینه که از دوروبریام بدم میاد :(


خواب آشفته

دیشب تو یه کافه ی قدیمی با نور کم نشسته بودم . یه عینک گرد رو صورتم بود . خیلی وقت بود که
دست به کار های عجیب و خارق العاده نزده بودم . تقریبا یه آم معمولی ، مثل همه ، داشتم قهوه ام 
رو میخوردم که دوستم هرمیون رو دیدم . از دور براش دست تکون دادم . اومد نشست روبروم و حرف 
زدیم . از همون روزهایی صحبت کردیم که با اکیپ سه نفره ی دوستیمون کارهای عجیب غریب انجام
میدادیم . دلم خواست به اون دوران برگردم ، کتاب تام رایدل رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش   .
هرمیون با بی میلی گوش داد و وقتی متن کتاب باعث شد یه اتفاق عجیب بیفته ، بهم گفت که دیگه 
نمیخواد اینجوری به دوستیمون ادامه بده . بهم گفت که دیگه از اینکارا خوشش نمیاد و میخواد زندگی
عادی داشته باشه . از روی صندلیش پاشد و رفت و در ادامه من فقط از دور میدیدمش . اون به مــــن
نزدیک نشد ، تا آخر خواب ! 
این یه خواب بود مثل همه ی خوابهایی که هر شب میبینم . ولی حس غمِ مفرطش باعث شد که تو
ذهنم بمونه و بتونم ثبتش کنم . تو خواب من هری پاتر بودم و بهترین دوستم ، "هرمیون " . خیلـــــی
برام عجیب بود که نفر سوم رابطه ی ما که خیلی وقته دیگه سراغ ما نمیاد "ران" بود که اصلا تو خواب
ندیدمش ! دیشب قشنگ حس میکردم که خوابم واقعیه و دوستم فرسنگ ها از من دور افتاده .سردی
رفتارش رو میدیدم و اینکه من سعی میکردم همش به طرف اون برم و اون هیچ تلاشی نمیکرد .شـاید
دیدن این خواب ها و فکر کردن به این مسائل برای یه دختری به سن من خیلی بچه گانه بنظر بیـــــاد
با این وجود من هنوز هم مثل "دوم راهنمایی" دوستان صمیمی ام رو دوست دارم . 
خیلی غصم میگیره وقتی میبینم این پیوند سه نفره به هم خورده و ما دوتا موندیم و اگه سراغ گرفتن
های من نباشه این دوستی دونفره هم انقدر کم رنگ میـشه که یه روز رنگ میبازه . بعضی وقت هـــا
به این فکر میکنم که ممکنه پیوند دوستی من و بهترین دوســتم ، یه پیوند عذاب آوره  . شاید از طرف 
من همه چی عالیه :) ولی از طرف اون نه :(
شاید یه چیزایی هست که تو این دوستی اون رو ناراحت میکنه ، چیزایی که به من نمیگه و همین ها
باعث میشه از من دورتر و دورتر بشه :,-(