البته که من هیچوقت جدی به مادر شدن فکر نکردم . چون فکر میکنم خودم هیچوقت بزرگ نمیشم و همیشه 

بچه خواهم موند . ولی اگه اونروز برسه و دنیا بخواد که من مادر بشم ، سعی میکنم قبلش یاد بگیرم که محیط

خونه رو برای پرورشش آماده کنم . قطعا بچه ی من هم کمبود هایی خواهد داشت چون من انسان کاملی -

نیستم . ولی حداقلش سعی خواهم کرد در حد وسع و توان مالی خودم ، براش یه اتاق درست کنم که توش 

راحت باشه . آرامش داشته باشه و خوب بتونه درس بخونه . اتاقی که تابستونا گرم نباشه و زمستونا سرد . 

هر ماه توی جیبش پول بزارم و تشویقش کنم وقتی به سن معین رسید کار پیدا کنه و مستقل بشه . قول -

نمیدم که آدم ثروتمندی بشم ، ولی قول میدم   هر از گاهی با بچم بریم و بستنی بخوریم . بریم پارک . حرف 

بزنیم . قول میدم هر فصل بچم رو ببرم بازار و بگم خب بیا خرید کنیم ! 

نمیدونم پسر دار بشم یا دختر دار. فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه دختر دار بشم خوشحال خواهم شد

چون ساعتها میتونم موهاشو نوازش کنم ... حتی وقتی بزرگ شد . میتونم به تک تک اجزای صورتش نگاه 

کنم و بخاطر زیباییش تحسینش کنم . مدام بهش بگم که برای من زیبا ترینه . شب ها باهم توی بالکن 

بشینیم و چایی بخوریم و اون از نگرانی هاش بگه ... گوش کنم و مثل یه رفیق سعی کنم با هم فکری راه 

حل پیدا کنم . دوس دارم بچم به من افتخار کنه . قول میدم یه مادر باسواد و شاغل و خوشتیپ بشم . 


من برای پدر و مادرم زیاد بچه ی مهربونی نیستم . و میدونم نباید انتظار داشته باشم بچم هم با من مهربون 

باشه ...بخاطر همین هیچوقت به بچه دار شدن فکر نمیکنم ولی الان  اینا رو نوشتم تا یادم بمونه که من در 

برابر بچه ای که به دنیا میارم مسوولم . اینطور نیست که یه بچه به دنیا بیاد و من از نیاز هاش آگااه نباشم .

 اینطور نباشه که بگم آره ! خب من بهش نون میدم میخوره ،خرج تحصیلشم میدم ، جا خواب هم که داره ، 

پس نیاز دیگه ای نداره ! من دوست ندارم بچم خصوصا دخترم ، تا وقتی مستقل نشده احساس سربار بودن 

بهش دست بده . نمیخام  دائم بزنم تو سرش که دارم خرج تحصیلت رو میدم فلان میکنم بسار میکنم برات ! 

خیلی به عزت نفس بچم احترام میذارم . حتی الان که نیست . دوست دارم پناهش باشم ، نه اینکه از 

خانواده فراری بشه . دوست دارم تعطیلات تابستونیش که از دانشگاه میاد خونمون ، انقد بهش خوش بگذره 

که وقتی داره میره دلتنگ بشه . یا اگرم من فقیر باشم و نتونم به تفریحاتش برسم ، سعی میکنم انقدر 

محبت و آرامش توی خونه باشه که تعطیلات تابستونی رو تو آرامش سپری کنه . کتاب بخونه و بعد از ظهرا

باهم بریم قدم بزنیم .... 


فکر کردن به آینده و یه بچه خیلی منو میترسونه . چون من خودم خیلی چیزهایی که هم سن و سالام دارن 

رو نتونستم به معنای واقعی داشته باشم . من خودم نتونستم تو محیط خانواده خوش بگذرونم و وابسته ی 

خانواده باشم . اینکه چنین موقعیتی بخوام برای بچم بوجود بیارم یکم از نظر خودم محال بنظر میرسه . ولی 

امیدوارم اگه روزی دنیا خواست و خداوند به من فرزندی داد ، در محیط خانواده احساس ارزشمندی ، شادی 

و آرامش رو حتما تجربه بکنه . و در ضمن یه اتاق خوب و خشگل و دنج هم داشته باشه . 

این بود انشای من .