۶ مطلب با موضوع «آنچه از زندگی آموختم» ثبت شده است

اگر عاشق نیستید آزاده باشید !

نمیدونم این رسم بین ما ایرانی ها بابه یا کل دنیا اینجوری هستن . وقتی دو نفر عاشقانه همو دوس دارن هم

ترمزی واسش وجود نداره و یارو رو همه ی ارزش های خانوادگیش پا میزاره ، زمین و زمان رو بهم می دوزه تــا 

به عشقش برسه ، وقتی هم که میخوان ازم هم جدا شن باز ترمز ندارن . از هم متنفر میشن ، پشت هم بد 

میگن و سرانجام با بددهنی و تهمت و دست پیش گرفتن از هم جدا میشن . 

کاش فرهنگ جدا شدن رو یاد بگیریم . نه به خاطر کلاسش . بخاطر اینکه :

وقتی دو نفر از هم جدا میشن به اندازه ی کافی از نبودن هم غمگین هستن ، اگه نیش و کنایه و موارد فوق

 هم بهش اضافه بشه تلخیش چند برابر میشه .

همش زیر سر این تیروئید بوده

این مدت خیلی بی اعصاب بودم . خواب درست و حسابی هم که نداشتم . تو باشگاه نفس کم میاوردم . 

خواهرم گفت بیا یه آزمایش خون بده تا ببینیم چته . بله رفتیم و دیدیم کم خونی و کم کاری تیروئید ، بسیار

بیشتر از حد نرمال !!!

که من دلیل این حال نامعلومم رو ، سرگیجه هارو ، بی خوابی ها و کلافگی ها رو فهمیدم . 

پ.ن: از کسایی که وسع مالی دارن خواهش میکنم به تغذیشون دقت کنن . آدم وقتی مریض میشه تازه 

میفهمه میتونست با تغذیه درست جلوشو بگیره . 

تو رژیم غذاییتون مخصوصا اگه خانوم هستین حتما موارد زیر رو داشته باشین :

جگر، گوشت قرمز ، ماهی و میگو 

بستنی ، ماست ، شیر ،آب میوه های خونگی مثل( شیره انگور ، آب طالبی ، آب پرتقال)

هویج ، کاهو ، کلم بروکلی ، گوجه فرنگی 

عدس ، عدس ، عدس 


صادق نیستیم

ما آدمها هم دنیای عجیبی داریم . توی ترانه هامون از عشق میخونیم ولی توی رابطه هامون صادق نیستیم . 

ما آدمها می ترسیم از گفتن احساسات واقعیمون . از گفتن نیاز هامون . بخاطر همین هم توی رابطه ها تبدیل

به بازیگری شدیم که براحتی میتونه نقش های مختلف رو بازی کنه . 

یکی از تنهایی فرار میکنه ، تو رابطه نقش یه آدم مظلوم و زخم خورده رو بازی میکنه تا ولش نکنن . 

یکی نیاز جنسی داره ، نقش یه دوست روشنفکر رو بازی میکنه که انگشت ملامت بسمتش نگیرن . 

یکی به پول ،مقام ، دانش تو نیاز داره ، نقش یه عاشق رو بازی میکنه تا تو اونا رو ازش دریغ نکنی !

باور کنین زندگی انقدرا هم شوی جالبی نیست که بابتش نقش های خودمون رو کنار بزاریم و نقش هایی که

اصلا به ما ارتباطی ندارن رو بازی کنیم . پس کی خودمون باشیم  ؟؟؟

و این قسمتش رو برای خواننده های خانم و خودم مینوسیم :

آهای دختر خانم! بقول دوستان ، زیباییی تو توی دست نیافتنی بودنته ... تا آدمتو نشناختی خودتو ، احساستو

خنده هاتو ، حراج نکن . چون یه لحظه ی مزخرفی هست ، که متوجه میشی تموم لحظه هایی که با تمام 

وجود فکر میکردی واقعین ، رنگ میبازن و یهو جلو چشات فرو میریزن . من یه دخترم و اینو خیلی خوب میدونم

هیچ چی بی دلیل نیست !

بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگی آدم میفته که آدم اون لحظه متوجه اش نیست . منظور من اتفاق های گنده

 نیس اتفاقایی مثل دیدن یه نفر که حتی نمیشناسیش ، شنیدن یه خبر که اهمیت زیادی نداره ، یاد گرفتن یه 

چیز که خب لازم نیس یاد بگیری ! 

من به این نتیجه رسیدم که تو زندگی من این اتفاقا بی دلیل نمیفتن . من سعی میکنم با دقت بیشتری به دنیای 

اطرافم نگاه کنم . یادم باشه #هیچی_بی دلیل_ نیست

این فکر رو از وقتی تو خودم تقویت کردم که قانون رزونانس رو شنیدم :

قانون رزونانس میگه دنیا از مولکول ها تشکیل شده که کنار هم دارن میلرزن . این ارتعاشات منبعش انرژیه . وخب

روح انسان هم طبق آزمایشاتی که انجام شده ماهیتی مثل انرژی داره و حتی قوی تر . روح ما به هر چی گرایش

داشته باشه ، همون انرژی رو به محیط متصاعد میکنه . انرژی متصاعد شده به مولکول ها انتقال پیدا میکنه و با

قانون رزونانس تو کائنات می چرخه . اینطوریه که اگه مثلا شما "پاریس لاور " باشین ، روحتون فرکانسشو 

میفرسته و پاریس دریافتش میکنه و مولکول هاش به شما انرژی رو که فرستادین رو برمیگردونن . اینجوریه که 

خیلی اتفاقی پوستر پاریس رو میبینید و می خرید . یا خیلی اتفاقی دوستتون کادویی میاره که روش علامت 

برج ایفله یا حتی تلویزیون رو که روشن میکنید دارن از پاریس میگن ! 

اگه فرکانس هاتون خیلی شدید باشن و بخت با شما یار باشه ، یه روز پاریس جایی میشه که توش قدم 

میزارین . پس بهتر نیست فرکانس خوب بفرستیم ؟؟؟ فرکانس بد نفرستیم . نفوس بد نزنیم . با در نظر 

گرفتن همه ی بدی های دنیا ، به احتمالات خوب هم فکر کنیم . 

همین :)

آدمهای مثبت توی زندگی

چند وقتیه پست نذاشتم . همه ی مطالب تلنبار شدن توی مغزم و هر لحظه دارن از لب و لوچش میریزن بیرون . 

امروز دوست دارم راجع به آدمای مثبت بنویسم . آدمای مثبتی که وارد زندگیم شدن و باعث شدن استانداردهای

واقعی خودم که تو گوشه کنار مغزم مخفی شده بودن و میترسیدن خودشون رو نشون بدن ، یهو ظهور کنن شایدبرای توی خواننده ، این استاندارد ها احمقانه باشه ، ولی برای من نویسنده این طور نیست . 

اگه بخام رک باشم ، من آدم بلند پروازیم . آدمی که رویاهاش هیچ سقفی نداره و وقتی بهشون فکر میکنه، ساعت ها برای رسیدن به اونا دنبال راه و روش میگرده و خواب شبانه براش حروم میشه . وقتی یه راهی پیدا کرد ، بلند -  میشه و با تمام قوا به سمت هدفش میدوعه . از نفس هم نمیفته . 

حالا شما تصور کنین یه همچین آدمی رو توی حصار بزارن . فکرش رو محدود به شرایط خاصی بکنن . چه اتفاقی واسه همچین آدمی میفته ؟ بله درسته . اون آدم کم کم میمیره و یکی که اصلا شبیهش نیست از درونش متولد میشه . یکی که برخلاف اون آدم قبلی ، هیجان نداره . سختی های زندگی سلاخیش کردن و همینجوری داره ادامه میده تا اگه شد به یه جایی برسه . طبیعیه این آدم اصلا به فکر خودش نباشه ، به روحش غذا نده و نفهمه بیست ساله بودن "یعنی چی ؟؟؟؟" . طبیعیه این آدم به حصار هایی که دور خودش کشیده فکر کنه و رویاهاش نتونن تا بالاتر از سقف اتاقش برن . 

میدونم الان خیلیا میان میگن که آره آدم تا خودش نخاد محدود نمیشه و این حرفا . نه . این بحثا نیست . آدم خیلی تاثیر پذیره . مخصوصا اگه از سن کم ، بدون اینکه هیچ ایدئولوژی راجع به زندگی داشته باشه ، توسط کسایی احاطه بشه که رویا هاشو می بلعن . مخصوصا اگه یه چشم بند جنسیت بهش بزنن و بگن تو ساخته شدی واسه این کار چون تو زنی !!! باید تو این چارچوب حرکت کنی .

خب بگذریم ، حتی اگه شما با نظر من موافق نیستین ، من بشدت با نظر خودم موافقم . چون تو زندگی من صادقه . سه سال آدمهای اطرافم ، کسایی بودن که رویاهامو محدود کردن . اطرافم کسایی بودن که نقش تیپیکال رو برای یه زن در نظر گرفته بودن و با همون ادامه میدادن . اما امسال قضیه فرق کرد . 

تو اتاق جدیدم ، با دختری آشنا شدم که اسمش آرزو بود . لاغر اندام ، قد بلند و اهل مطالعه .بنظر بقیه ی دوستام ، این آدم زیاد نرمال نبود . راست هم میگفتن چون واقعا نبود . اون آدم یه آدم خیلی بزرگ بود . که تونسته بود به محدودیت های مغزش غلبه کنه . سختی های زیادی تو زندگیش داشت ولی همش باعث شده بود که اون قوی تر و قوی تر بشه . درسته یه جاهایی با عقایدش موافق نبودم . ولی بهم یاد داد که زندگی میتونه بعد های دیگه ای هم داشته باشه که با "کتاب خوندن به دست میاد" . 

از آرزو که بگذریم ، میرسیم به بهار . بهار یه دختر سبزه ی ریزه میزه اس . اهل دیار اصفهان . تو این یکسالی که باهاش هم اتاقی بودم ، بهترین سنگ صبور بود . کسیکه با همه ی دیوونه بازی های من همراه شد ، پا به پای من غصه خورد و استرس کشید . با انگیزه درس خوند و همراهم شد ، و حرف های آروم و منطقیش مثل آبی روی آتیش درونم ، آرومم کرد . اون بهم یاد داد که باید کسی رو دوست داشت که ارزش دوست داشتن داره . کسی که لایق عشق یه دختر باشه و بهش احترام بذاره . 

بهار اومد و تو زندگی من موندگار شد . ولی من با یه آدم فوق العاده ی دیگه هم آشنا شدم و اون اسمش الهه بود . یه دختر قد کوتاه بور . اهل خطه ی سبز شمال . الهه رو من تو بحث انتخابات شناختم . موقعی که میرفتم اتاق دوستم " حدیث" تا متقاعدش کنم به روحانی رای بده شناختمش :))

سمت و سوی فکریمون خیلی باهم یکی بود . الهه اولین آدمی بود که اون استاندارد های قایم شده تو مغزم رو بیدار میکرد و به سمت ظهور میکشوند . حرف های ما ، فکر های ما کاملا توسط همدیگه دریافت و فهمیده میشد کامــــــــــــــــلا !!! دوستی من با الهه همینقدر عجیب بود که دریافت سیگنال از یه سیاره ی دیگه . مدتها بود که هیچ کس رو انقدر درک نکرده بودم و هیچ کس انقدر منو درک نکرده بود . مدتها بود توی نقش تیپیکالم گندیده بودم . الهه که اومد ، دستم رو از منجلاب بیرون آوردم و با چشمای نگران به دنیای دورو برم نگاه کردم . دیوونه بازی هامون ، خندیدن های نصف شبی ، فیلم هایی که دیدیم ، ماساژهایی که ساعت 12 شب شروع میشد و تا یک ، نوبتی ادامه پیدا میکرد . و درد دل هایی که از بعد از طهر امتحانات شروع میشد و هنوز تو سکوت خوابگاه و ساعت 2 نمیتونست تموم بشه !!! دردهایی که الهه تو زندگیش تحمل کرده بود باعث میشد من از خودم و ناامیدی هام خجالت بکشم . از اینکه ناشکری میکنم خجالت بکشم و برای ادامه دادن زندگیم به یه روش بهتر و اونجوری که خودم دلم میخاد ، بیشتر مصممم بشم . 


هووووووووووووف خیلی زیاد حرف زدم ... همش تو این مدت که نبودم تو ذهنم بود. 

خالی شد 

:)

مثل مامان و بابا

  • جودی آبوت
  • يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶
  • ۱۴:۳۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید