چند وقتیه پست نذاشتم . همه ی مطالب تلنبار شدن توی مغزم و هر لحظه دارن از لب و لوچش میریزن بیرون . 

امروز دوست دارم راجع به آدمای مثبت بنویسم . آدمای مثبتی که وارد زندگیم شدن و باعث شدن استانداردهای

واقعی خودم که تو گوشه کنار مغزم مخفی شده بودن و میترسیدن خودشون رو نشون بدن ، یهو ظهور کنن شایدبرای توی خواننده ، این استاندارد ها احمقانه باشه ، ولی برای من نویسنده این طور نیست . 

اگه بخام رک باشم ، من آدم بلند پروازیم . آدمی که رویاهاش هیچ سقفی نداره و وقتی بهشون فکر میکنه، ساعت ها برای رسیدن به اونا دنبال راه و روش میگرده و خواب شبانه براش حروم میشه . وقتی یه راهی پیدا کرد ، بلند -  میشه و با تمام قوا به سمت هدفش میدوعه . از نفس هم نمیفته . 

حالا شما تصور کنین یه همچین آدمی رو توی حصار بزارن . فکرش رو محدود به شرایط خاصی بکنن . چه اتفاقی واسه همچین آدمی میفته ؟ بله درسته . اون آدم کم کم میمیره و یکی که اصلا شبیهش نیست از درونش متولد میشه . یکی که برخلاف اون آدم قبلی ، هیجان نداره . سختی های زندگی سلاخیش کردن و همینجوری داره ادامه میده تا اگه شد به یه جایی برسه . طبیعیه این آدم اصلا به فکر خودش نباشه ، به روحش غذا نده و نفهمه بیست ساله بودن "یعنی چی ؟؟؟؟" . طبیعیه این آدم به حصار هایی که دور خودش کشیده فکر کنه و رویاهاش نتونن تا بالاتر از سقف اتاقش برن . 

میدونم الان خیلیا میان میگن که آره آدم تا خودش نخاد محدود نمیشه و این حرفا . نه . این بحثا نیست . آدم خیلی تاثیر پذیره . مخصوصا اگه از سن کم ، بدون اینکه هیچ ایدئولوژی راجع به زندگی داشته باشه ، توسط کسایی احاطه بشه که رویا هاشو می بلعن . مخصوصا اگه یه چشم بند جنسیت بهش بزنن و بگن تو ساخته شدی واسه این کار چون تو زنی !!! باید تو این چارچوب حرکت کنی .

خب بگذریم ، حتی اگه شما با نظر من موافق نیستین ، من بشدت با نظر خودم موافقم . چون تو زندگی من صادقه . سه سال آدمهای اطرافم ، کسایی بودن که رویاهامو محدود کردن . اطرافم کسایی بودن که نقش تیپیکال رو برای یه زن در نظر گرفته بودن و با همون ادامه میدادن . اما امسال قضیه فرق کرد . 

تو اتاق جدیدم ، با دختری آشنا شدم که اسمش آرزو بود . لاغر اندام ، قد بلند و اهل مطالعه .بنظر بقیه ی دوستام ، این آدم زیاد نرمال نبود . راست هم میگفتن چون واقعا نبود . اون آدم یه آدم خیلی بزرگ بود . که تونسته بود به محدودیت های مغزش غلبه کنه . سختی های زیادی تو زندگیش داشت ولی همش باعث شده بود که اون قوی تر و قوی تر بشه . درسته یه جاهایی با عقایدش موافق نبودم . ولی بهم یاد داد که زندگی میتونه بعد های دیگه ای هم داشته باشه که با "کتاب خوندن به دست میاد" . 

از آرزو که بگذریم ، میرسیم به بهار . بهار یه دختر سبزه ی ریزه میزه اس . اهل دیار اصفهان . تو این یکسالی که باهاش هم اتاقی بودم ، بهترین سنگ صبور بود . کسیکه با همه ی دیوونه بازی های من همراه شد ، پا به پای من غصه خورد و استرس کشید . با انگیزه درس خوند و همراهم شد ، و حرف های آروم و منطقیش مثل آبی روی آتیش درونم ، آرومم کرد . اون بهم یاد داد که باید کسی رو دوست داشت که ارزش دوست داشتن داره . کسی که لایق عشق یه دختر باشه و بهش احترام بذاره . 

بهار اومد و تو زندگی من موندگار شد . ولی من با یه آدم فوق العاده ی دیگه هم آشنا شدم و اون اسمش الهه بود . یه دختر قد کوتاه بور . اهل خطه ی سبز شمال . الهه رو من تو بحث انتخابات شناختم . موقعی که میرفتم اتاق دوستم " حدیث" تا متقاعدش کنم به روحانی رای بده شناختمش :))

سمت و سوی فکریمون خیلی باهم یکی بود . الهه اولین آدمی بود که اون استاندارد های قایم شده تو مغزم رو بیدار میکرد و به سمت ظهور میکشوند . حرف های ما ، فکر های ما کاملا توسط همدیگه دریافت و فهمیده میشد کامــــــــــــــــلا !!! دوستی من با الهه همینقدر عجیب بود که دریافت سیگنال از یه سیاره ی دیگه . مدتها بود که هیچ کس رو انقدر درک نکرده بودم و هیچ کس انقدر منو درک نکرده بود . مدتها بود توی نقش تیپیکالم گندیده بودم . الهه که اومد ، دستم رو از منجلاب بیرون آوردم و با چشمای نگران به دنیای دورو برم نگاه کردم . دیوونه بازی هامون ، خندیدن های نصف شبی ، فیلم هایی که دیدیم ، ماساژهایی که ساعت 12 شب شروع میشد و تا یک ، نوبتی ادامه پیدا میکرد . و درد دل هایی که از بعد از طهر امتحانات شروع میشد و هنوز تو سکوت خوابگاه و ساعت 2 نمیتونست تموم بشه !!! دردهایی که الهه تو زندگیش تحمل کرده بود باعث میشد من از خودم و ناامیدی هام خجالت بکشم . از اینکه ناشکری میکنم خجالت بکشم و برای ادامه دادن زندگیم به یه روش بهتر و اونجوری که خودم دلم میخاد ، بیشتر مصممم بشم . 


هووووووووووووف خیلی زیاد حرف زدم ... همش تو این مدت که نبودم تو ذهنم بود. 

خالی شد 

:)