۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

فادر ایز لاولی

پدرم بی شک یکی از دوست داشتنی ترین های منه . امروز سر یه موضوعی باهم بحث کردیم

و من یکم خیره سری کردم . حرف هام منطقی بود ولی بابا کوتاه نمیومد . ازونجایی که بابام یکم

کینه شتریه ، فکر کردم شاید این قهر کوچولو دامنه پیدا کنه . امروز رفته بودم افطار خونه ی آنام

که بابا اومد دنبالم ، باهم رفتیم پارک ، بعدش برام از همون بستنیایی که خیلی دوس دارم خرید.

بعدشم عادی حرف زدیم . 

امیدورام اخلاقم یکم لطیف تر بشه :)

نتیجه مهم

  • جودی آبوت
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۹۶
  • ۲۳:۵۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کار پر دردسر

دیدین یه وقتایی خیلی پولتون ته کشیده و دنبال کارین ؟ اون موقع کار سراغتون نمیاد :-/

امان از روزی که بخواین یکم تفریح کنین ، همون موقعس که میاد گریبانگیر میشه لعنتی .

دو روز اومدیم فرجه خوش باشیم مثلا :-(

بعضی آدما خاله زنک تر از اونین که فکرشو میکنن !

وقتی تو یه جمع یه بحثی پیش میاد و من تنها میمونم  ، خیلی احساس مزخرفی بهم دست میده. وقتی 
دوستای هم اتاقی و هم کلاسی مدام بهم تو ظاهر و باطن میگن خرخون ،خیلی ناراحت میشم . ولــــی 
همیشه سعی میکنم خودمو محکم نشون بدم . همیشه سعی میکـنم به ه درسخون بودنم و نمره هایی
 که میگیرم افتخار کنم . ولی هیچوقت تو درونم از این حالـــــت خوشحال نیستم . خیلی احساس تنهایی
 بده . اینکه تو هر جمعی کنار گذاشته بشی بده.هم بده و هم ترسناکه. نبودن یه حامی خوب تو محیط 
خوابگاه و دانشگاه قشنـــــگ برام احساس میشه. از پریروز باز احساس میکنم یه چیزی درونم شکسته . 
بخاطر همینه که از دوروبریام بدم میاد :(


چند وقتیه خانوم شدم !

این روزا دلم میخواد برم کلاس خیاطی و خیاطی یاد بگیرم . وقتی یه لباس خوشگل میبینم میگم ای کاش خودم 
بلد بودم و میدوختمش ! پیرهنای رنگاوارنگ دلم میخواد . از همونا که رنگ ملایم دارن با گل های ریز و برگ هــای
کوچولو ! دلم میخواد برم خرید کنم و بیام سرگاز  . یه عطر و بویی راه بندازم مثل همون موقع که مامان دلش آبـــ
میشد . بعد برم به گلای تو بالکن آب بدم . بعد از ظهر که شد پرده اتاقو بکشم ، درو قفل کنم و برم هواخوری .این
روزا دلم میخواد با نشاط زندگی کنم . لباس های رنگی بپوشم و حسابی بخودم برسم . من اینطور آدمی نبودم 
قبلا بیشتر دوست داشتم درس بخونم ، نت گردی کنم و بخوابم . حال کار های خانومانه رو نداشتم . فکر کنـــــم 
هوای بهار هورمونارو دسکاری میکنه ! یا شایدم واقعا خانوم شدم ! 

+ این عکسم با حال و هوای الانم ساخت!


خواب آشفته

دیشب تو یه کافه ی قدیمی با نور کم نشسته بودم . یه عینک گرد رو صورتم بود . خیلی وقت بود که
دست به کار های عجیب و خارق العاده نزده بودم . تقریبا یه آم معمولی ، مثل همه ، داشتم قهوه ام 
رو میخوردم که دوستم هرمیون رو دیدم . از دور براش دست تکون دادم . اومد نشست روبروم و حرف 
زدیم . از همون روزهایی صحبت کردیم که با اکیپ سه نفره ی دوستیمون کارهای عجیب غریب انجام
میدادیم . دلم خواست به اون دوران برگردم ، کتاب تام رایدل رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش   .
هرمیون با بی میلی گوش داد و وقتی متن کتاب باعث شد یه اتفاق عجیب بیفته ، بهم گفت که دیگه 
نمیخواد اینجوری به دوستیمون ادامه بده . بهم گفت که دیگه از اینکارا خوشش نمیاد و میخواد زندگی
عادی داشته باشه . از روی صندلیش پاشد و رفت و در ادامه من فقط از دور میدیدمش . اون به مــــن
نزدیک نشد ، تا آخر خواب ! 
این یه خواب بود مثل همه ی خوابهایی که هر شب میبینم . ولی حس غمِ مفرطش باعث شد که تو
ذهنم بمونه و بتونم ثبتش کنم . تو خواب من هری پاتر بودم و بهترین دوستم ، "هرمیون " . خیلـــــی
برام عجیب بود که نفر سوم رابطه ی ما که خیلی وقته دیگه سراغ ما نمیاد "ران" بود که اصلا تو خواب
ندیدمش ! دیشب قشنگ حس میکردم که خوابم واقعیه و دوستم فرسنگ ها از من دور افتاده .سردی
رفتارش رو میدیدم و اینکه من سعی میکردم همش به طرف اون برم و اون هیچ تلاشی نمیکرد .شـاید
دیدن این خواب ها و فکر کردن به این مسائل برای یه دختری به سن من خیلی بچه گانه بنظر بیـــــاد
با این وجود من هنوز هم مثل "دوم راهنمایی" دوستان صمیمی ام رو دوست دارم . 
خیلی غصم میگیره وقتی میبینم این پیوند سه نفره به هم خورده و ما دوتا موندیم و اگه سراغ گرفتن
های من نباشه این دوستی دونفره هم انقدر کم رنگ میـشه که یه روز رنگ میبازه . بعضی وقت هـــا
به این فکر میکنم که ممکنه پیوند دوستی من و بهترین دوســتم ، یه پیوند عذاب آوره  . شاید از طرف 
من همه چی عالیه :) ولی از طرف اون نه :(
شاید یه چیزایی هست که تو این دوستی اون رو ناراحت میکنه ، چیزایی که به من نمیگه و همین ها
باعث میشه از من دورتر و دورتر بشه :,-(