حق با منه یا تو ؟

گاهی پیش میاد که احساس میکنم دنیا یه طرفه و من یه طرف . خیلی تنها و بی کس میشم . احساس 

میکنم بهم ظلم شده . حتی  گاها فکر میکنم کسی به فکرم نیست   و دوسم نداره .   این احساســـای 

مزخرف نمیدونم فقط برای من پیش میاد ، یا اینکه همه تجربش میکنن. این وضعیت وقتی بدتر میشه  که 

تموم این احساسا از طرف نزدیک ترین و عزیز ترین آدم هات بهت القا بشن . 

خوابیدن تو چنین شبایی برای من خیلی سخته . چون یه حس سردرگم دارم . همیشه همین بوده . همش

به این فکر میکنم که کجای کار اشتباه بوده . چرا اینطوری شده ؟؟؟ولی آخرش به نتیجه ای نمیرسم . 

آدما خیلی وقت ها نمیتونن هم رو درک کنن . هر کی تو وجود خودش حق رو به خودش میده . بخاطر همینم

فکر میکنم چیزی به نام "حق" وجود نداره . یا اگه داشته باشه نسبیه . 

کاش ما آدما موقع تولد ، یه همزاد یا یه موجود مختص به خودمونم با خودمون به این دنیا میاوردیم . یه موجود 

که تو تنهایی هامون دلداریمون میداد ، شبا باهامون قدم میزد و باهامون میومد خرید . 

یه موجود که مهربونی یه خواهر رو داشت ولی حسادتش رو نه ؛

امنیت یه برادر رو داشت ولی زورگوییش رو نه ؛ 

صمیمیت و رازداری یه دوست رو داشت ولی دوریش رو نه ؛

کاشکی همچین موجودی بود :(( 

اولین تجربه ی کوهنوردی

دیروز من برای اولین بار با گروه کوهنوردی رفتم کوه. شب قبلش که از ذوق چشم رو هم نذاشته بودم . صبح

ساعت 5 هم حرکت بود . قضیه اینطور شد که :

صبح ساعت 4 من و بابا رفتیم سمت قرارگاهی که قرار بود از اونجا حرکت کنیم . بابا منو رسوند و خودش 

برگشت . وقتی بچه ها رسیدن ، من احساس غریبی میکردم . چون همشون خیلی صمیمی بودن ولی من

هیچکدومشونو نمیشناختم . خلاصه ماشین حرکت کرد. یکم باهم شوخی کردیم خندیدیم ولی باز یخ من باز 

نشد . بعد از یه سفر جاده ای 2ونیم ساعته رسیدیم به منطقه ی لیقوان . جایی که قرار بود به "آغ داغ" صعود

کنیم . یه گروه 8 نفره بودیم که از دل چمنزار ها و مزرعه ها گذشتیم و شیب های کم ارتفاع رو رد کردیم . 

ولی قرار شد صعود نکنیم چون بچه ها هفته ی پیش دماوند بودن و میخواستن استراحت کنن . بخاطر همین 

از مراتع و دشت ها گذشتیم . از طبیعت هر چی بگم کمه . آفتاب ملایم ، هوای تمیز و خنک ، چمنزار های 

سبز سبز ، درختای بلند ... چیزایی بودن که قبلا نظیرشونو جایی ندیده بودم . یه ساعت اول رو خیلی با

ملاحظه و رسمی با اعضا حرف میزدم . تا جایی که رسیدیم به بغل چشمه . اونجا هشت نفری اتراق کردیم 

گفتیم و خندیدیم و بعد از یه چرت حسابی ، آب بازی کردیم . 

این آب بازی باعث شد که من کاملا یخم باز بشه و حسابی با بچه ها گرم بگیرم . که البته بنظرم یکم زیاده 

روی شد ولی باز تجربه ی خوبی بود . 

بعدش سوار اتوبوس شدیم و تو راه برگشت کلی خندیدیم . تیکه هایی که سعید مینداخت ، سربه سر 

گذاشتن های آنار ، تشویق های فروزان ، حمایت های زهرا، مهربونی های نیلوفر ، نق های ربابه ، 

گوشه گیری احسان و کل کل با مجتبی چیزایی هستن که یادم نمیرن . واقعا به یاد موندنی بود . درسته 

من انتظار صعود به قله داشتم ... ولی خب نه کفشام این اجازه رو میداد ، نه صعود به قله انقدر بیاد موندنی

میشد . به قول بچه های گروه انقدر مه لن مخ کردیم که الان بدنمون گرفته مثل صعود به دماوند :))

هیس! دختران گردشگری نمیکنند!

چرا تو جامعه ی ما وقتی دختر خانمی تصمیم بگیره کوهنورد بشه ، انقدر گارد میگیرن جلوش ؟؟
چرا بهش میگن : دختر جاش تو خونس نه کوه . دختر باید خیاطی و پخت و پز یاد بگیره و بدون خانواده سفر نره.

من دوس دارم رویا های خودم رو دنبال کنم . دوس دارم کوهنورد بشم . چه اشکالی داره یه خانم در کنار -
وظایف خانومانه ای که داره ، یه کوهنورد خوب هم بشه ؟؟؟ 

چرا اینطور برامون جا افتاده که دختر نباید بدون خانواده سفر کنه ؟ 
این همه آژانس گردشگری ، گروه های کوهنوردی معتبر ، اخلاق مدار ، چرا به دخترامون اجازه نمیدیم روحشون
با سفر رشد پیدا کنه ، مستقل تر بشن و روحیشون تازه تر بشه ؟

آیا رواست منی که میخوام کوهنورد بشم ، به همه جواب پس بدم و هر سری که میرم کوه ، کلی عجز و لابه کنم تا پدر اجازه بده ؟؟

اگر عاشق نیستید آزاده باشید !

نمیدونم این رسم بین ما ایرانی ها بابه یا کل دنیا اینجوری هستن . وقتی دو نفر عاشقانه همو دوس دارن هم

ترمزی واسش وجود نداره و یارو رو همه ی ارزش های خانوادگیش پا میزاره ، زمین و زمان رو بهم می دوزه تــا 

به عشقش برسه ، وقتی هم که میخوان ازم هم جدا شن باز ترمز ندارن . از هم متنفر میشن ، پشت هم بد 

میگن و سرانجام با بددهنی و تهمت و دست پیش گرفتن از هم جدا میشن . 

کاش فرهنگ جدا شدن رو یاد بگیریم . نه به خاطر کلاسش . بخاطر اینکه :

وقتی دو نفر از هم جدا میشن به اندازه ی کافی از نبودن هم غمگین هستن ، اگه نیش و کنایه و موارد فوق

 هم بهش اضافه بشه تلخیش چند برابر میشه .

بعضی آدما با زنانگی پیوند خوردن !

اگه از خواننده های وبلاگ من باشی ، متوجه میشی من از اون دسته دخترهایی هستم که به ندرت تریپ 

زنانه دارن . از اون دسته که نقش های کلیشه ای یه زن رو توی جامعه قبول ندارن و دوست دارن زندگـــــی

مستقل خودشون رو بدون حضور مرد به شکوفایی برسونن . حالا این شکوفایی هم میتونه تو شغل باشه 

هم تحصیل و هم موارد بیشتر . 

ولی بعضی وقت ها ، خیلی کم ، پیش میاد که حس زنانه به من هم دست میده . از اون حس هایی که به 

نقش کلیشه ای زن فکر میکنم ، خودم رو در اون نقش میبینم و لذت میبرم ! به ندرت پیش میاد این حس 

درون من اتفاق بیفته . انقدر کم که تا حالا به تعداد انگشتای دستم نرسیده شمارش. 

امروز رفتم مطب دکتر . قبل از اینکه برم داخل ، خواهرم بهم با شوخی و مسخره بازی گفت : دکتره مجرده :)

منم ازون لبخندای عاقل اندر صفیح تو دلم زدم که خب که چی که مجرده :((

رفتیم داخل یه دکتره بود با یه هیکل مهیییییییب و موهای فرفری خرمایی ، لبای درشت و صورت شیش تیغ . 

وارد اتاق که شدیم اصلا به من نگاه هم نکرد . ولی پیش پای خواهرم بلند شد و چون خواهرم از کادر 

بیمارستانه ، با هم احوالپرسی کردن . تو نگاه اول قیافش اصلا به دلم ننشست . ولی طول مدتی که تو 

اتاقش بودم انقدر نرم و با لطافت ، انقدر مودب و با وقار ، انقدر با لحنی پر از درک و فهمیدن صحبت کرد که 

همونجا دلم خواست یه آدمی مثل همین دکتره رفیق راه زندگیم بشه . 

همونجا دلم میخواست برگردم بهش بگم : من اصلا اهل ازدواج نیستم ولی شما خیلی خوبین . میشه من 

همسرتون بشم ؟؟؟؟ ینی از تفکرات خودم کف بر میشم و خندم میگیره . 

ازونجایی که من همیشه تو تخیلاتم دستم بازه ، تو راه برگشت نشستم و رفتم تو رویا . اینکه خب چشمامو 

میبندم و تصور میکنم که همسر اون آقا دکترم :

یه حس زنانه ی خیلی خوب و با نشاط میشینه تو وجودم . احساس رضایت از زن بودن و زندگی کردن . 

تمایل به داشتن فرزندی که موهاش شبیه باباش فرفری باشه . تمایل به سفر با همسر عزیز . همخونی

یه آهنگ عاشقونه تو جاده. تمایل به درست کردن غذاهای لذیذ ، کتاب خوندن ، در حالیکه همسرجان 

دارن بغل دستم از چایی که براشون آوردم میل میکنن. تمایل به انداختن عکسهای دسته جمعی تو فامیل 

و دیدن اینکه کنار همچین آدمی هستم . تمایل به رقصیدن . تمایل به ناراحتی های بعد از دعوای زن و شوهر

و ناز کردن . 

این ها حس هایی بود که اون لحظه با تمام وجودم دلم خواست تجربه کنم . خدایا دعا میکنم روزی کسی

رو نصیب ما کنی که از بودن در کنار هم سرشار از آرامش باشیم ، از خود واقعیمون بودن خجالت نکشیم ،

خداوندا ، قسمت ما کسی باشه که حسای خوب با اون تو وجودمون سرازیر بشه ، همو بفهمیم ، احترام 

بزاریم به هم و محبت بی شائبه داشته باشیم . 

پروردگارا ، تو احساسات همه رو بلدی ، دعا میکنم همه ی ما در کنار کسانی باشیم که احساسمون رو بلد

بشن و اونجور که ما میخوایم دوسمون داشته باشن ...

خدایا آمین . 

همش زیر سر این تیروئید بوده

این مدت خیلی بی اعصاب بودم . خواب درست و حسابی هم که نداشتم . تو باشگاه نفس کم میاوردم . 

خواهرم گفت بیا یه آزمایش خون بده تا ببینیم چته . بله رفتیم و دیدیم کم خونی و کم کاری تیروئید ، بسیار

بیشتر از حد نرمال !!!

که من دلیل این حال نامعلومم رو ، سرگیجه هارو ، بی خوابی ها و کلافگی ها رو فهمیدم . 

پ.ن: از کسایی که وسع مالی دارن خواهش میکنم به تغذیشون دقت کنن . آدم وقتی مریض میشه تازه 

میفهمه میتونست با تغذیه درست جلوشو بگیره . 

تو رژیم غذاییتون مخصوصا اگه خانوم هستین حتما موارد زیر رو داشته باشین :

جگر، گوشت قرمز ، ماهی و میگو 

بستنی ، ماست ، شیر ،آب میوه های خونگی مثل( شیره انگور ، آب طالبی ، آب پرتقال)

هویج ، کاهو ، کلم بروکلی ، گوجه فرنگی 

عدس ، عدس ، عدس 


من اگه یه روز مادر بشم

البته که من هیچوقت جدی به مادر شدن فکر نکردم . چون فکر میکنم خودم هیچوقت بزرگ نمیشم و همیشه 

بچه خواهم موند . ولی اگه اونروز برسه و دنیا بخواد که من مادر بشم ، سعی میکنم قبلش یاد بگیرم که محیط

خونه رو برای پرورشش آماده کنم . قطعا بچه ی من هم کمبود هایی خواهد داشت چون من انسان کاملی -

نیستم . ولی حداقلش سعی خواهم کرد در حد وسع و توان مالی خودم ، براش یه اتاق درست کنم که توش 

راحت باشه . آرامش داشته باشه و خوب بتونه درس بخونه . اتاقی که تابستونا گرم نباشه و زمستونا سرد . 

هر ماه توی جیبش پول بزارم و تشویقش کنم وقتی به سن معین رسید کار پیدا کنه و مستقل بشه . قول -

نمیدم که آدم ثروتمندی بشم ، ولی قول میدم   هر از گاهی با بچم بریم و بستنی بخوریم . بریم پارک . حرف 

بزنیم . قول میدم هر فصل بچم رو ببرم بازار و بگم خب بیا خرید کنیم ! 

نمیدونم پسر دار بشم یا دختر دار. فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه دختر دار بشم خوشحال خواهم شد

چون ساعتها میتونم موهاشو نوازش کنم ... حتی وقتی بزرگ شد . میتونم به تک تک اجزای صورتش نگاه 

کنم و بخاطر زیباییش تحسینش کنم . مدام بهش بگم که برای من زیبا ترینه . شب ها باهم توی بالکن 

بشینیم و چایی بخوریم و اون از نگرانی هاش بگه ... گوش کنم و مثل یه رفیق سعی کنم با هم فکری راه 

حل پیدا کنم . دوس دارم بچم به من افتخار کنه . قول میدم یه مادر باسواد و شاغل و خوشتیپ بشم . 


من برای پدر و مادرم زیاد بچه ی مهربونی نیستم . و میدونم نباید انتظار داشته باشم بچم هم با من مهربون 

باشه ...بخاطر همین هیچوقت به بچه دار شدن فکر نمیکنم ولی الان  اینا رو نوشتم تا یادم بمونه که من در 

برابر بچه ای که به دنیا میارم مسوولم . اینطور نیست که یه بچه به دنیا بیاد و من از نیاز هاش آگااه نباشم .

 اینطور نباشه که بگم آره ! خب من بهش نون میدم میخوره ،خرج تحصیلشم میدم ، جا خواب هم که داره ، 

پس نیاز دیگه ای نداره ! من دوست ندارم بچم خصوصا دخترم ، تا وقتی مستقل نشده احساس سربار بودن 

بهش دست بده . نمیخام  دائم بزنم تو سرش که دارم خرج تحصیلت رو میدم فلان میکنم بسار میکنم برات ! 

خیلی به عزت نفس بچم احترام میذارم . حتی الان که نیست . دوست دارم پناهش باشم ، نه اینکه از 

خانواده فراری بشه . دوست دارم تعطیلات تابستونیش که از دانشگاه میاد خونمون ، انقد بهش خوش بگذره 

که وقتی داره میره دلتنگ بشه . یا اگرم من فقیر باشم و نتونم به تفریحاتش برسم ، سعی میکنم انقدر 

محبت و آرامش توی خونه باشه که تعطیلات تابستونی رو تو آرامش سپری کنه . کتاب بخونه و بعد از ظهرا

باهم بریم قدم بزنیم .... 


فکر کردن به آینده و یه بچه خیلی منو میترسونه . چون من خودم خیلی چیزهایی که هم سن و سالام دارن 

رو نتونستم به معنای واقعی داشته باشم . من خودم نتونستم تو محیط خانواده خوش بگذرونم و وابسته ی 

خانواده باشم . اینکه چنین موقعیتی بخوام برای بچم بوجود بیارم یکم از نظر خودم محال بنظر میرسه . ولی 

امیدوارم اگه روزی دنیا خواست و خداوند به من فرزندی داد ، در محیط خانواده احساس ارزشمندی ، شادی 

و آرامش رو حتما تجربه بکنه . و در ضمن یه اتاق خوب و خشگل و دنج هم داشته باشه . 

این بود انشای من . 


صادق نیستیم

ما آدمها هم دنیای عجیبی داریم . توی ترانه هامون از عشق میخونیم ولی توی رابطه هامون صادق نیستیم . 

ما آدمها می ترسیم از گفتن احساسات واقعیمون . از گفتن نیاز هامون . بخاطر همین هم توی رابطه ها تبدیل

به بازیگری شدیم که براحتی میتونه نقش های مختلف رو بازی کنه . 

یکی از تنهایی فرار میکنه ، تو رابطه نقش یه آدم مظلوم و زخم خورده رو بازی میکنه تا ولش نکنن . 

یکی نیاز جنسی داره ، نقش یه دوست روشنفکر رو بازی میکنه که انگشت ملامت بسمتش نگیرن . 

یکی به پول ،مقام ، دانش تو نیاز داره ، نقش یه عاشق رو بازی میکنه تا تو اونا رو ازش دریغ نکنی !

باور کنین زندگی انقدرا هم شوی جالبی نیست که بابتش نقش های خودمون رو کنار بزاریم و نقش هایی که

اصلا به ما ارتباطی ندارن رو بازی کنیم . پس کی خودمون باشیم  ؟؟؟

و این قسمتش رو برای خواننده های خانم و خودم مینوسیم :

آهای دختر خانم! بقول دوستان ، زیباییی تو توی دست نیافتنی بودنته ... تا آدمتو نشناختی خودتو ، احساستو

خنده هاتو ، حراج نکن . چون یه لحظه ی مزخرفی هست ، که متوجه میشی تموم لحظه هایی که با تمام 

وجود فکر میکردی واقعین ، رنگ میبازن و یهو جلو چشات فرو میریزن . من یه دخترم و اینو خیلی خوب میدونم

هیچ چی بی دلیل نیست !

بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگی آدم میفته که آدم اون لحظه متوجه اش نیست . منظور من اتفاق های گنده

 نیس اتفاقایی مثل دیدن یه نفر که حتی نمیشناسیش ، شنیدن یه خبر که اهمیت زیادی نداره ، یاد گرفتن یه 

چیز که خب لازم نیس یاد بگیری ! 

من به این نتیجه رسیدم که تو زندگی من این اتفاقا بی دلیل نمیفتن . من سعی میکنم با دقت بیشتری به دنیای 

اطرافم نگاه کنم . یادم باشه #هیچی_بی دلیل_ نیست

این فکر رو از وقتی تو خودم تقویت کردم که قانون رزونانس رو شنیدم :

قانون رزونانس میگه دنیا از مولکول ها تشکیل شده که کنار هم دارن میلرزن . این ارتعاشات منبعش انرژیه . وخب

روح انسان هم طبق آزمایشاتی که انجام شده ماهیتی مثل انرژی داره و حتی قوی تر . روح ما به هر چی گرایش

داشته باشه ، همون انرژی رو به محیط متصاعد میکنه . انرژی متصاعد شده به مولکول ها انتقال پیدا میکنه و با

قانون رزونانس تو کائنات می چرخه . اینطوریه که اگه مثلا شما "پاریس لاور " باشین ، روحتون فرکانسشو 

میفرسته و پاریس دریافتش میکنه و مولکول هاش به شما انرژی رو که فرستادین رو برمیگردونن . اینجوریه که 

خیلی اتفاقی پوستر پاریس رو میبینید و می خرید . یا خیلی اتفاقی دوستتون کادویی میاره که روش علامت 

برج ایفله یا حتی تلویزیون رو که روشن میکنید دارن از پاریس میگن ! 

اگه فرکانس هاتون خیلی شدید باشن و بخت با شما یار باشه ، یه روز پاریس جایی میشه که توش قدم 

میزارین . پس بهتر نیست فرکانس خوب بفرستیم ؟؟؟ فرکانس بد نفرستیم . نفوس بد نزنیم . با در نظر 

گرفتن همه ی بدی های دنیا ، به احتمالات خوب هم فکر کنیم . 

همین :)

گربه آزاری

مرداد تولد پدرمه و من میخواستم براش یه کمربند جدید کادو بخرم . با اینکه پولم ته کشیده و هر چی داشتم رو قرار بود بزارم واسه کادوی بابام ، بازم برام نوش بود . ولی امروز رفتاری از بابام دیدم که منصرف شدم . راستش بیان کردنش یکم برام سخته . تو خونه ی ما زیاد خشونت دیده نمی شه . ته ته اش یه جر و بحثه . ولی امروز قضیه فرق داشت . بابام به شدت از گربه بدش میاد . این اواخر هم یکم بی پولی و نبودن مستاجر واسه اجاره ی یه واحد از آپارتمان ، حسابی کلافش کرده . من کاملا میفهممش ولی حرکت امروزش اصلا برام هضم نشد . 

قضیه اینطوره که جدیدا یه گربه ی بی سرپناه به ما پناه آورده . خیلی لاغره . به مراقبت و غذا نیاز داره . من همیشه وقتی غذامون اضافه میاد یه مقداریشو میبرم میدم بهش . اسمشو گذاشتم سیما . سیما خیلی مودبه و اصلا داخل خونه نمیاد . تو بالکن میشینه و انقد میو میو میکنه تا برم و بهش غذا بدم . امروز هم طبق معمول میومیو کرد و من ته مونده ی عذای ناهار رو بردم دادم بهش . کم کم داشت بهم نزدیک میشد و انگشتام رو موهاش سر میخوردن که بابا از در حیاط سر رسید . همینجوری یه چن لحظه با غیط بهم خیره شد و در کمال ناباوری کمربندشو باز کرد و هجوم آورد سمت منو سیما . سیما که فرار کرد . منم پاشدم گفتم شاید میخواسته سیما رو فراری بده . دیدم نه واقعا داره با کمربندش میاد سمت من . پاهام لرزید و گریه کردم . اگه مامان جلو نیومده بود یه کتک حسابی خورده بودم . 

خلاصه دلیل رفتار امروز بابام رو نمی دونم . ولی واقعا هنوز تو شکم . رفتم دسشویی و یه دل سیر گریه کردم . الانم حاضر نیستم برم بشینم پیششون و تو اتاقم هستم . از تصمیمم واسه خریدن کادوی کمربند کاملا منصرف شدم . چون اگه یبار دیگه تصمیم بگیره اینجوری به سمتم هجوم بیاره ، کمربند کهنه قطعا دردش کمتر خواهد بود.