خواب آشفته

دیشب تو یه کافه ی قدیمی با نور کم نشسته بودم . یه عینک گرد رو صورتم بود . خیلی وقت بود که
دست به کار های عجیب و خارق العاده نزده بودم . تقریبا یه آم معمولی ، مثل همه ، داشتم قهوه ام 
رو میخوردم که دوستم هرمیون رو دیدم . از دور براش دست تکون دادم . اومد نشست روبروم و حرف 
زدیم . از همون روزهایی صحبت کردیم که با اکیپ سه نفره ی دوستیمون کارهای عجیب غریب انجام
میدادیم . دلم خواست به اون دوران برگردم ، کتاب تام رایدل رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش   .
هرمیون با بی میلی گوش داد و وقتی متن کتاب باعث شد یه اتفاق عجیب بیفته ، بهم گفت که دیگه 
نمیخواد اینجوری به دوستیمون ادامه بده . بهم گفت که دیگه از اینکارا خوشش نمیاد و میخواد زندگی
عادی داشته باشه . از روی صندلیش پاشد و رفت و در ادامه من فقط از دور میدیدمش . اون به مــــن
نزدیک نشد ، تا آخر خواب ! 
این یه خواب بود مثل همه ی خوابهایی که هر شب میبینم . ولی حس غمِ مفرطش باعث شد که تو
ذهنم بمونه و بتونم ثبتش کنم . تو خواب من هری پاتر بودم و بهترین دوستم ، "هرمیون " . خیلـــــی
برام عجیب بود که نفر سوم رابطه ی ما که خیلی وقته دیگه سراغ ما نمیاد "ران" بود که اصلا تو خواب
ندیدمش ! دیشب قشنگ حس میکردم که خوابم واقعیه و دوستم فرسنگ ها از من دور افتاده .سردی
رفتارش رو میدیدم و اینکه من سعی میکردم همش به طرف اون برم و اون هیچ تلاشی نمیکرد .شـاید
دیدن این خواب ها و فکر کردن به این مسائل برای یه دختری به سن من خیلی بچه گانه بنظر بیـــــاد
با این وجود من هنوز هم مثل "دوم راهنمایی" دوستان صمیمی ام رو دوست دارم . 
خیلی غصم میگیره وقتی میبینم این پیوند سه نفره به هم خورده و ما دوتا موندیم و اگه سراغ گرفتن
های من نباشه این دوستی دونفره هم انقدر کم رنگ میـشه که یه روز رنگ میبازه . بعضی وقت هـــا
به این فکر میکنم که ممکنه پیوند دوستی من و بهترین دوســتم ، یه پیوند عذاب آوره  . شاید از طرف 
من همه چی عالیه :) ولی از طرف اون نه :(
شاید یه چیزایی هست که تو این دوستی اون رو ناراحت میکنه ، چیزایی که به من نمیگه و همین ها
باعث میشه از من دورتر و دورتر بشه :,-(

فروریختن آرمان

بدتر از شکست میدونی چیه ؟ من میـــگم بهت  .  بدتر از شکست اینه  که آرمان هات فرو بریزه  . باورهات

فرو بریزه .  نه اینکه باورت سست  باشه  ،  نه اینکه آرمانت بد باشه  ،  نه ! فقط بخاطر این که   همه چی

اونجوری که چن سال بهت  گفته شده نبوده و تو باید  چیزای  دیگه  رو  آروم  آروم متوجه میشدی  ، ولـی

وضعیت  انقدر خوب و  استیبل  نشون داده میشده  که تو  نمیتونستی  بفهمی ،  حتی اگه   میدونستی ،

این اجازه رو به خودت نمیدادی که بفهمی !کسی که شکست میخوره رو بفهمین .   کسی که از باورهاش

شکست میخوره خیلی آدم تنهایی میشه.ممکنه هر شب تو سلول انفرادی خودش گریه کنه و صبح هاش

دیگه همون صبح های با نشاط قبلی نباشه . کسی که از باورهاش شکست میخوره ، یاد میگیره هیچ چیز

رو صدی صد قبول یا رد نکنه ،همینه که الان میگن وقتی یه موضوعی رو میشنوی صد در صد "آره"  یا  "نه"

نگو.چون تو فقط یه بعد ماجرا رو میبینی و ممکنه این ماجرا چندین بعد دیگه داشته باشه که میشه همون

نظریه معروف آیس برگ .

+ کسی که شکست عشقی خورده رو جور دیگه حمایت کنیم . نگیم چون یه نفر از زندگیش رفته این داره 

عذاب میکشه . شاید بخاطر رفتن اون فرد نیست . شاید بخاطر فروریختن باورهاش نسبت به اون فرده . 

+ کسی که عقیده مخالف با ما داره رو قبول اگر نکنیم ، لطفا رد هم نکنیم . چون شاید حق با اونه و ما از

 یه بعد نگاه میکنیم و فکر میکنیم حق با ماست . 


سفری دور و دراز دلم میخواهد

حس میکنم یه چیزی داره از دست میره بنام " رویا " . هر سال که میگذره و یســـــــال به زندگیم اضافه 
میشه ، احساس میکنم باید خیلی شاد میبودم ، باید سفر میکردم ، باید یاد میگـــــــرفتم ... ولی هیچ
کدوم محقق نمیشه . میگن آدمی که زیاد سفر کنه زیاد میفهمه ، زیاد لذت میـبره و زیاد بیاد آفرینندش
میفته . من عاشق سفرم . ولی متاسفانه جامعه ی ما به دخترا و زنا اجازه ی ســـــــــفر به تنهایی یا 
تو گروه دوستانه نمیده . اخیرا تعدادی از دختران سرزمین من شروع کردن به هیچـــــهایک کردن . کاری
که درسته سختی زیادی داره ولی لذت بخش هم هست . منم دلم میخاد هیچهایک کنم . دلم میـــخاد
برم کردستان . اورامانات ، همون جایی که عکسشونو میبینم و دلم میلرزه ولی نمیتونم برم . نمـیذارن.
دلم میخاد برم شهرهای جنوبی . جزیره هاش رو بگردم و کنار صخره های پر از خرچنگش عکس بگیرم.
دوس دارم کف پاهام خنکی آب ساحل لنگرود رو حس کنه ، و دلم تو مسجد های مینودر یزد و اصفـهان
پر بگیره . دلم میخاد برم ، ببینم که ایران چه شکلیه . چرا باید تو غار تکراری خودم بمونم ؟ تا کــــــــی؟
دلم میخاد دست دوستامو بگیرم و سه تایی بریم . تا جایی که میشه سفر کنیم و بگیم بخنــــــــــدیم . 
امیدوارم من و دوستانم روزی کاملا مستقل بشیم و بتونیم فارغ از بندهای فرهنگی و اجتماعی سفر
کنیم ... چون سفر لازمه ی حیات روحی انسانه که خانم های جامعه ی ما باهاش نا آشنان .پ

پ.ن:هیچ هایک سفریه که تو اون پول ترانسفر نمیدید . از راننده های جاده خاهش میکنین شما 
رو تا مقصد ببرن . پول هتل نمیدید ، از مردم محلی خواهش میکنین یک شب به شما اسکان بدن .
 اینجوری دوستای بیشتری پیدا میکنید و چیزای بیشتری یاد میگیرید و پولی هم خرج نمیکنید .

چند قاشق حرف منطقی

خواهر  من  کارمند بیمارستان دولتیه  .  کاملا  یادمه  اون  اوایل  استخدامش  ،  میگفت  مجروح تصادفی  

میآوردن و  چون  کسی  نبود  که  هزینه  ی  درمانش  رو  پرداخت کنه  ، بستریش  نمیکردن  .  همونجا 

 تو  اورژانس  جون میداد . میگفت چند  نفر رو  به چشم  دیده  بود  که پول  زایمان   طبیعی  رو  نداشتن  

و   بچشون  تو  شکمشون خفه شده بود  .  میگفت  کارگری رو دیدم که از  ساختمون  افتاده   بود و پول  

جراحی  پای  شکستش  رو  نداشت خانومش با اون حالت روحی وخیم افتاده بود این  در  اون  در  میزد 

 تو بیمارستان که کمک کنید شوهرم عمل شه .خواهــــــرم میگفت هر سری ما این موارد   رو   میدیدیم 

 اعصابمون کل  روز خراب میشد و  نمیتونستیم  کاری  انجــــــام بدیم .  الان خداروشکر با طرح سلامت

 دیگه ازینجور چیزا تو بیما رستان ها نمیبینیم . هزینه درمان خیلی کمتر شده . و واقعا اونی شده که رهبر 

میخواست " ماباید کاری کنیم که بیمار جز رنج بیماری ، رنج دیگری نداشته باشد "من آدم سیاسی ای 

نیستم . نه اصولگرا هستم نه اصلاح طلب . چون  از  هیچ  کدومشون  خیری   ندیدم . ولــــــــــی حالا که 

فکر میکنم میبینم درسته که تو این چـــــــــــــــــــــــــــهارسال گذشته  مردم  واقعا از لحاظ مالی  سختی 

 کشیدن  ،فقیر ها فقیر تر شدن ، ولی از حق نگذریم کار های مثبت زیادی هم انجام شده که  دردی رو  

 دوا نکرده ولی از بروز دردهای بیشتر جلوگیری کرده . به عقیده ی من ایران یک شبه خراب نشده که یک

 شبه آباد بشه  .   افتضاح هایی که تو هشت سال به وجود اومد، به هیچ وجه تو سـه سال خوب نمیشه . 

باید فرصت داد.نباید انتظار داشت همه چیز به یکباره حل بشه . هر کی این وعده رو میده ،  الکی میگه . 

 من خودم تو ایام  دولت  اخیر  واقعا  هیچ پیشرفتی نداشتم ،  خانوادمم همینطور . پس برای من نفعی  

نداره . فقط احساس وظیفه میکنم  بعـــنوان عضو کوچکی از جامعه نظرات خودم رو حداقل به گوش قشر 

هم سن خودم برسونم . درسته این دولت قصور و کاستی فراوانی داشته ولی کمی منصـــــف باشیم و 

چکشی نظر ندیم . /

پ.ن: نگاهی هم داشته باشیم به آزادی بیان تو دولت آقای روحانی ، چند رو پیش یه دانشجو انتقاد 

بسیار تندی از ایشون کردن که بعضی جاهاش منصفانه و درست نبود ، عکس العمل  ایشون و اینکه 

تاپایان به حرف دانشجو گوشدادند ، و هیچ اقدامات امنیتی صورت نگرفت من   رو خیلی    تحت تاثیر 

قرار داد . 

متشکرمم

اسمش رو چی میشه گذاشت ؟

بعضی وقت ها تلاش میکنیم ، تا ماکسیمم حد توانمون هم تلاش میکنیم . نتیجه ای از این تلاش به دست 

میاریم. مدتی میگذره و میبینیم ، یه نفر دیگه بدون تلاش ، نتیجه ی بهتری بدست آورده . اون لحظه ما غم

 گین میشیم.  موج افکار منفی میاد تو ذهنمون  . دقیقا همین موقعست که نمیدونیم چه احساسی بهمون 

دست داده  .  احساس بخل از اینکه چرا باید یکی نتیجه ی بهتری داشته باشه  در حالیکه تلاش نکرده ؟ یا 

احساس غبطه که چرا من این  همه تـــلاش کردم  ولی  نتونستم  به دست بیارم ؟ یا  احساس حسادت ؟ 

 نمیدونم بعضی وقتا احساساتم چه  جنسی هستن  .  بدترش اینه که  وقتی  احساس   حسودی نسبت 

به کسی  رو دارم ، احساس گناه هم از اون ور بهش اضافه میشه که "جودی آبوت ،  تو نباید  آدم حسودی

 باشی ..." نمیدونم اسم این احساسات رو چی میشه گذاشت . 

اندر احوالات کارگروهی

پست قبلی کلی راجه به کـــــارر گروهی دردو دل کردم . امروز همون استادمون که کارگروهــی میده صدام کرد

 دفترش و ازم خواست که با هم گروهی فعلیم  تا آخر ترم به کارم ادامه بدم . آخه سیستم کلاسش این جوریه

 که واسه هر پروژه ی جدید هم گروهی ها عوض میشن.منم اولش میخواستم بگم نه ، ولی گفتم راجه بهش

 فکر میکنم . استاد میگه آقای م.ح از وقتی با شما هم گروهی شده راه افتاده. مادرشم اومده بود دانشگاه ازم

 خواست که بهتون بگم اگه ممکنه به همکاری باهاش ادامه بدین . دو دلم  . موندم ادامه بدم . ندم  . آخه آقای 

م.ح دچار social anxiety  هست که تو این شرایط  ، آدم بیمار نمیتونه با محیط اطرافش  مثل آدم های معمولی 

ارتباط برقرار کنه . انقدر این آدمها کم رو و خجالتی میشن که  نمیتونن  تو جمع سلام بدن . چه برسه به اینکه 

بخان صحبت کنن . یه چیزی مثل اوتیسم . ولی حالت مثبت ترش . 

فرهنگ ایرانی

شایــــد ما ایرانی ها تو خیلی چیز ها سوپریور باشیم ، ولــــــــی قطعا تو کار گروهی 

هیچی نیستیم  !  یه استاد  داریم که  بزرگ شده ی انگلیسه .  همش  میاد  کلاس

میگه  که  " کلاس من ورک شاپ گروهیه ..."  همیشه  هم  خودش میبینه  که  هر

سری کار گروهی میگه همه ی  کارا  میفته  گردن  یه نفر  . یکی  خود  من . خیلی 

با  کارگروهی  مشکل  دارم .  از  شروع این  ترم  هم  تو  کلاس ایشون  کسایی  به 

پست من خوردن که یا لب تاب ندارن  ، یا وقت ندارن  ،  یا سواد  ندارن ، یا  حوصله .

تنها  چیزی  که  دارن  ادعاست  .  و  اینکه  توی  کار به اصطلاح گروهی ، اسمشون 

باید  بالای  برگه  نوشته  بشه  و  نمرشونو  بگیرن  . بماند  که  منم  اکثر شبا مثل 

امشب تا پاسی از شب بیدار میمونم و تنهایی تو کتابخونه کار گروهی انجام میدم :)

آدم دیرفهم

من اصولا آدمیم که هوش اجتماعیم پایین تر از هوش مغزیمه . از وقتی یادمه سرم 

تو درس و مشق بوده و زیاد با کسی معاشرت نداشتم . چون آدمای دو رو برم زیاد

حرفی برای گفتن با من نداشتن . شاید بخاطر فاصله سنی ، شاید بخاطر نحوه ی 

برخورد و ... خیلی نظر دیگران برای من تو زندگی شخصیم مهمه . حتی مهم تر از 

نظر خودم . ولی کم کم دارم متوجه میشم که نباید اینطور باشه . دارم کم کم بــه

این موضوع پی میبرم که برای هر کاری که انجام میدم نباید توجیهی واســــه قانع 

کردن همه داشته باشم لازمه ی این کار هم اینه که برای هر کاری که انجام میدم

از همه نظر نخام . یاد گرفتم بعضی از روابط چکشی پیش نمیرن . الان هم دارم یاد 

میگیرم که کمتر حرف بزنم و بیشتر گوش کنم . ریز و درشت زندگیمو  رو سفره ی 

دل دوستان نریزم و یه حریم خصوصی برای خودم قائل بشم .تصمیمات خوشگلی 

بنظر میرسن ، ولی عملی کردنشون یکم سخته ... امیدوارم بتونم :)

کافه اردیبهشت

من فکر میکردم تولد بیست سالگی باید خاص باشه ولی نه دیگه تا این حد :)

امروز یه نفر سورپرایزم کرد و حدود هشتصد کیلومتر کوبید اومد تا فقط روز تولدم

کنارم باشه ... خیلی حس خوبی بود . کاملا فهمیدم که من چقدر فرد با ارزشی 

تو زندگیش هستم . تولد بیست سالگیم بیست شد.

+اینجا رفتیم چای بابونه ، کافه اردیبهشت ...

محشر بود این کافه 

خوش آمدی بیست سالگی جان

الان دقیقا شدم بیست ساله . و من چقدر عاشق بیست ساله شدنم بودم . خیلی دوست 

داشتم این روز برسه و ببینم چه شکلی شدم :) امروز کلاس زبان داشتم . قرار بود کوئیــــز

بگیرم و چند صفحه ای هم کار کنیم . ولی رفتم دیدم بچه ها تدارکاتی برای تولد بنده  دیدن

که من در پوست خودم نگنجیدم ! البته جالبش اینجاست که تولد من  و یکی از زبان آموز ها 

دقیقا تو یه روزه و این باعث شد شور و هیجان بیشتری به این بیست سالگی  اضافه  بشه

حداقل چند ساعتی از تنش همون کار لعنتی اومدم بیرون و از زندگیم لذت بردم . اینم از مـا

که پشت دوربینیم و داریم این عکس رو برای شما میگیریم :)

اینجا هم که آرزو کردیم و شمع فوت کردیم